سرورعالم محمد حرف نامش چهاراست
بنده حامد بدرگاه خدا انوار است
زلف او چون رنگ شب هر جا تجلا میکند
حسن رو ز افزون او خورشید عالم سار است
است امام الانبيا نورش خط پرگار است
تیغ حق بر شأن باطل کار او بسیار است
سایهٔ ابر سفررحمت فگند ایزد به او
چهرهٔ گلگون مهتاب از شق اش اسرار است
پيك رحمت، خلق عالم را پيام خوش سرود
ناله بلبل ز قرآن سینه اش بیدا
سرورعالم محمد حرف نامش چهاراست
بنده حامد بدرگاه خدا انوار است
زلف او چون رنگ شب هر جا تجلا میکند
حسن رو ز افزون او خورشید عالم سار است
است امام الانبيا نورش خط پرگار است
تیغ حق بر شأن باطل کار او بسیار است
سایهٔ ابر سفررحمت فگند ایزد به او
چهرهٔ گلگون مهتاب از شق اش اسرار است
پيك رحمت، خلق عالم را پيام خوش سرود
ناله بلبل ز قرآن سینه اش بیدار است
عاشقان و عارفانش هر طرف افزودنی
بارش حلم و سخاوت چهره گلزار است
چهاریار باصفایش رنگ خود از او گرفت
یار غار و عمر و عثمان ، علی کرار است
صوت آذان محمد روز و شب در جوش خوش
صف مسجد سجده گاهٔ خلق عالم بار است
شأن او بالای قاب و قوس و اوادنیٰ ببین
شهپر جبریل سوزد، قرب او ستار است
عاجزان را معلم خوش روئ خوش رفتار است
ظالمان را بردهان مشت محکموار است
بلبل گلزار حسن اش ناله کردم (منش )
تحفه تسلیم دربار خدا اظهار است
ای که نام پاک تو سرلوحهٔ اخبارها
نهٔ فلک چرخنده سازی دورهم پرگارها
آفریدی عالمی آیینهٔ هر کار خویش
نقش مطلق سایه کردی بر در و دیوار ها
از برای ذات خود شاهی کنی برملک خود
گل کنی از رنگ خود در بستر هرخارها
گردش گردون بود صنع صفات پاک تو
بوی عطر ناز تو پیچده در گلزار ها
صبحدم چون بلبلان نالهٔ این گلشن کنند
شورتو پیچده باشد نغمهٔ منقارها
بنده
ای که نام پاک تو سرلوحهٔ اخبارها
نهٔ فلک چرخنده سازی دورهم پرگارها
آفریدی عالمی آیینهٔ هر کار خویش
نقش مطلق سایه کردی بر در و دیوار ها
از برای ذات خود شاهی کنی برملک خود
گل کنی از رنگ خود در بستر هرخارها
گردش گردون بود صنع صفات پاک تو
بوی عطر ناز تو پیچده در گلزار ها
صبحدم چون بلبلان نالهٔ این گلشن کنند
شورتو پیچده باشد نغمهٔ منقارها
بنده عاجز (منش )سرسام تسلیم است هنوز
پیش تو حاظر ببین در نیک و بد رفتارها
ای که اوج شأن تو تکمیل و من مشت خطا
گرد و خاک ما به درگاهت افتاد ؛ در زیر پا
باداگر روزی بیارد گرد ما را سوی تو
اوج آرامشنصیب ما شود فضل خدا
بوی نازت در چمن پیچیده باشد ای گلم
زین سبب ها بلبلان وصفِ غزل خوانند ترا
بی شعور است چشم زاهد چون نبیند روی تو
گرچه پیدا آمده روئ گل ِ تو مه لقا
روز و شب دل بیقرارم تا ببینی سوی من
موی تن از شوق
ای که اوج شأن تو تکمیل و من مشت خطا
گرد و خاک ما به درگاهت افتاد ؛ در زیر پا
باداگر روزی بیارد گرد ما را سوی تو
اوج آرامشنصیب ما شود فضل خدا
بوی نازت در چمن پیچیده باشد ای گلم
زین سبب ها بلبلان وصفِ غزل خوانند ترا
بی شعور است چشم زاهد چون نبیند روی تو
گرچه پیدا آمده روئ گل ِ تو مه لقا
روز و شب دل بیقرارم تا ببینی سوی من
موی تن از شوق دیدارت کشد دست دعا
ای که کار سطلنت زیبنده باشد شأن تو
تاابد باقی (منش) افتاده در بندت گدا
رخ بگشا از نقاب چهره هويدا بکن
درد و غم جان ما شوخ مدوا بكن
دربر من تو بیا ای صنم دلربا
بس کن ازاین ماجرا بیش مدارا بکن
حاصل این انتظارخون جیگرریختنم
یکدمی نزدیکم آ کار مسیحا بکن
از سر شب تا سحرخون جیگرمیخورم
جام شرابم بده وا سر مینا بکن
وعده نمودی بمن تاکه ببوسم لبت
جان به لبم دررسید وعده مهیا بکن
یادایامی که ما عهد وفا بستهٔ ایم
گفتی بمن این سخن ترک مدعا بکن
من که چنین کرده ام آنکه چنان گفته ئی
حال که چنین مرده ام آن چنانا بکن
بردل و جان (منش )بیش مزن آتشی
درد و غم از حد گذشت مرحم دلها بکن
محمد سروری عالم که حرف نام او چهار است
شفاهت خواه مایان است و مارا یاور و یار است
در آندم که نبود عالم فقط بود حق اول او شد
نخستین جلوه عالم رزوی وی نمودار است
تمام وصف رخسارش بود آیاتی از قرآن
محمد، احمد و حامد طیبًٌّ جمله انواراست
زطٰهٰ و زیٰس اش (منش )گوید درین هنگام
که وصفش ازازل براو خطاب ذات غّفار است
سرور عالم محمد صاحب فرقان است
رمز هستی راکتاب ربط جسم و جان است
رمز و رازو شآن خلقت حلقهٔ مفهوم او
شصت و سه سال عمراو یک مکتب عیان است
درسماوات احمدش گویند ملایک بی شمار
جای محموداش کنار حوض کوثرخوان است
آخرین پیغمبر روی زمین است نام او
نغمه پرداز رسول لله ببانگ آذان است
سه صد و شصت و چندی روز و شب ، هر ماه و سال
نام پاکش منبر مسجد صداگویان است
سایه بان رحمت خالق به مردم رهنما
معلم ناخوانده مکتب معجزه عریان است
بارفیقان مهر ورز و درسخن صادق امین
بارقیبان کوه محکم آیهٔ قرآن است
شمع مجلس لطف او پروانه سازد هر دلِ
عاشقان و عارفان را مشعل دوران است
بلبل گلزار عشق اش نالهٔ آرم (منش )
تحفهٔ ناچیز دربارش کنم امکان است
چی خوش میشد به پیش تو سخن لب وا میکردم
زبان گویای اوصاف وجودت را میکردم
دل خود پیش تو وا کرده و غوغا میکردم
زسیلِ اشکِ خونِ سرخِ دل ، دریا میکردم
مروت کن مرنجانم مسافر وار میچرخم
چی خوش میشد زوصلت بوسِ ّسراتا پا میکردم
میان ما چنین فرق که تو مغرو من عاجز
چی خوش باشد که درس این چنین اقرا میکردم
بدستم آسمان باغ اگر از گل میبخشد
به زل
چی خوش میشد به پیش تو سخن لب وا میکردم
زبان گویای اوصاف وجودت را میکردم
دل خود پیش تو وا کرده و غوغا میکردم
زسیلِ اشکِ خونِ سرخِ دل ، دریا میکردم
مروت کن مرنجانم مسافر وار میچرخم
چی خوش میشد زوصلت بوسِ ّسراتا پا میکردم
میان ما چنین فرق که تو مغرو من عاجز
چی خوش باشد که درس این چنین اقرا میکردم
بدستم آسمان باغ اگر از گل میبخشد
به زلف و کاکلت بسته چه خوش زیبا میکردم
به عشق شمع میسوزد پر پروانه هستی
زداغ خام سوز دل تماشاگا میکردم
مگر میشد نبیندچشم سودا کیش مشهورت
به چشم من از آن روزی که سر سودا میکردم
تو دیدی گاه بسوی من ، من از آنروز دل شادم
تخیل بند وصل تو سرو دل تا میکردم
بیا بشنو نیاز دل تپشهایش بنام تو
فدای خاطر نازت تن و اعضا میکردم
مطاع خاک ما را سرفرازی گلشن درد است
زجنس نی نوایی بوریا بالا میکردم
چی خوش سازی چمن زار وجودم را به تحسین
که مسجود ملایک شأنِ کرمنا میکردم
همین دارم (منش) شعر که در نی ناله میبافد
نوای بوریا سوزی جگر فرسا میکردم
ای که از بوی خوشت خشبو بود گلزارها
رنگ هر گل می نمائ جلوهٔ انوارها
شور وشر ،غوغالی عالم در صفت از کارتست
بلبلان را تو فگندی نغمه در منقارها
از کرم برخاک تیره تا نمودی یک نظر
قامت موزنما شد مظهر اسرار ها
جام جم برفطرت آدم نمایان کردهٔ ی
ماهمه آئینهٔ تصویرِ تو اظهارها
پیچ در پیچان نمودی کار این دنیای پیچ
ای که از بوی خوشت خشبو بود گلزارها
رنگ هر گل می نمائ جلوهٔ انوارها
شور وشر ،غوغالی عالم در صفت از کارتست
بلبلان را تو فگندی نغمه در منقارها
از کرم برخاک تیره تا نمودی یک نظر
قامت موزنما شد مظهر اسرار ها
جام جم برفطرت آدم نمایان کردهٔ ی
ماهمه آئینهٔ تصویرِ تو اظهارها
پیچ در پیچان نمودی کار این دنیای پیچ
چرخِ گردونِ فلک، نهُ چرخشِ پرگارها
آب و آتش را چو اسبابِ نیازِ ما نِهی
ابررحمت را گزینی بارشِ پُربارها
درمیان خلقِ عالم آفتاب جلوه ات
جفتِ مرد و زن مُصّور میکنی سردارها
جنس ناپیدا (منش) از چشم عالم غایب است
گر چه نام او بود ورد زبان بسیار ها
نگهت گلزار گل در صبحگاهان تازه شد
با نوا و شورِ بلبل درسخن جان تازه شد
ذره ذره بوستان را غمشریک ناله دان
هرنفس بادِصباح هم در گریبان تازه شد
با صدای خندهٔ گل نغمه اسرار ما
شیوهٔ شعر و سخن ناقوس پیمان تازه شد
محفل اسرار هستی هرطرف سازی به دوش
طبل و طنبور و سماّ درس عرفان تازه شد
شور و غوغاو تنشها درمیان انجمن
حاصلِ ز این تماشا نام
نگهت گلزار گل در صبحگاهان تازه شد
با نوا و شورِ بلبل درسخن جان تازه شد
ذره ذره بوستان را غمشریک ناله دان
هرنفس بادِصباح هم در گریبان تازه شد
با صدای خندهٔ گل نغمه اسرار ما
شیوهٔ شعر و سخن ناقوس پیمان تازه شد
محفل اسرار هستی هرطرف سازی به دوش
طبل و طنبور و سماّ درس عرفان تازه شد
شور و غوغاو تنشها درمیان انجمن
حاصلِ ز این تماشا نام انسان تازه شد
معنی دل جوهر جان شور تعمیر وجود
ذکر و تلقین ادب درحق پرستان تازه شد
جوش هرطوفان، امیدِ ششجهت گوهر خرید
ازقناعت درصدف هم عزم مردان تازه شد
قطره، آبی درگلویم جوش صددریاگریست
دانه دانه اشک شادی روی مژگان تازه شد
قاصدی در راه فتاد تا دهد پیک بهار
برگ برگ سنبلستانم خوشبهاران تازه شد
از قناعت قطرهْ آبم چون صدف گوهر خرید
رفته رفته قیمتِ کارِغواصان تازه شد
مادری گیتی فگندم دُورِ پستانِ خودش
طفلک شیرخوار دلم را نیش دندان تازه شد
گوش دل وا کن (منش) حرف زمعنی توشنو
هر ورق درس دبستان فهم قرآن تازه شد
ملتی دانا که گیرد راه تدبیر قلم
سر فرازی میکند یکسرباکسیر قلم
چهل چراغ رستگاری حاصل از ابزار علم
راه ما روشن شود از رنگ شبگیر قلم
ملتی چون نور رخشنده بود هرروز وشب
کز خط تعلیم جوشد رنگ تقریر قلم
جاهل و دانا چوگیرد هر یکی ابزار خویش
آن یکی تیغ و دیگر دستور تحریر قلم
خلص مطلب بگویم گوش دل وا کن ( منش)
کاشف رمز معمی سایه تصویر قلم
تا تحمل میکنم مردانه زور درد را
آبله ها میکند پخته دست مرد را
تا به کی سوزِ درونْ سینه راپنهان کنم
آب و آتش می کَشد اشکِ نمِ دلسرد را
باخم هر مژه یادِ حسنِ رویش میکنم
چون قلمْ آوره بینم چشمِ خونپروردرا
آرزو با داغِ دل چون لاله در صحرا شگفت
خارِ غمْ، هر سو خلد پای بیابانگرد را
گرچه حُسنِ دوستی با مردم دانا خوش است
به که دور از بین ما خوانْ، دشم
تا تحمل میکنم مردانه زور درد را
آبله ها میکند پخته دست مرد را
تا به کی سوزِ درونْ سینه راپنهان کنم
آب و آتش می کَشد اشکِ نمِ دلسرد را
باخم هر مژه یادِ حسنِ رویش میکنم
چون قلمْ آوره بینم چشمِ خونپروردرا
آرزو با داغِ دل چون لاله در صحرا شگفت
خارِ غمْ، هر سو خلد پای بیابانگرد را
گرچه حُسنِ دوستی با مردم دانا خوش است
به که دور از بین ما خوانْ، دشمن نامرد را
گرچی یکرنگی (منش )سنگ فلاخن کرده ات
دور هرکس قهرو مهرت هم نچیند گرد را
آدمی در بند و قیدِ آرزو زنجیر شد
باهزاران درد و رنجِ داغِ حسرت، گیرشد
پایمال حرص و آز و شور و سودای أمل
پیش چشم خلق عالم، عاملِ تقصیرشد
در مزاج نرم خود باصد هزاران شور و شوق
عامل اندیشهٔ عقبا بخود تدبیر شد
چون خدا حکم ازل اینجا برای ما نوشت
طول عمر و رزقِ بیش و کم چنین تقدیر شد
دربساط این جهان هرکس مقام داده شد
شأن زاهد حیله و مکرو فنِ تزویر
آدمی در بند و قیدِ آرزو زنجیر شد
باهزاران درد و رنجِ داغِ حسرت، گیرشد
پایمال حرص و آز و شور و سودای أمل
پیش چشم خلق عالم، عاملِ تقصیرشد
در مزاج نرم خود باصد هزاران شور و شوق
عامل اندیشهٔ عقبا بخود تدبیر شد
چون خدا حکم ازل اینجا برای ما نوشت
طول عمر و رزقِ بیش و کم چنین تقدیر شد
دربساط این جهان هرکس مقام داده شد
شأن زاهد حیله و مکرو فنِ تزویر شد
برسربی مغز شاهان تاج سنگ و سیم و زر
این چنین بالا به ناکس زیور تعمیر شد
دام بازار تغافل ، بُخل و کبر و حرص و کین
هریکی برشأن تنزیل شرف تصویر شد
هرکسی مکتب برای عشق آموزد ادب
چهل چراغ راه روشن جوهر شبگیر شد
ای که آزادی (منش ) ازقید زنجیر أمل
لاله واری عاشقی صحرای ما تعبیر شد
بجزعشقش همه چیزی دیگر دیدم حرام است
تمنای وصال او حلال ساغر و جام است
پی اسباب تعظیم بلند خاطرش ورزیم
چنین صحرا و خانه نعمت یک زینه بام است
دمی دریاب درس خدمت ارباب دل را
که مضمون تجلی، عاشقان را این مرام است
نه زهد و پارسایی دارم و نه لشکر علمی
بنازم شوکتِ عجزی که دارای مدام است
به گلزار که هستی دامن از خاکم گشوده
تجلی ،ساز و بر
بجزعشقش همه چیزی دیگر دیدم حرام است
تمنای وصال او حلال ساغر و جام است
پی اسباب تعظیم بلند خاطرش ورزیم
چنین صحرا و خانه نعمت یک زینه بام است
دمی دریاب درس خدمت ارباب دل را
که مضمون تجلی، عاشقان را این مرام است
نه زهد و پارسایی دارم و نه لشکر علمی
بنازم شوکتِ عجزی که دارای مدام است
به گلزار که هستی دامن از خاکم گشوده
تجلی ،ساز و برگِ گردش چرخ ایام است
بپرس از عالم معنی کدام عشق و کدام لیلی
همان لیلی یکتائ که حسن صدهزار نام است
(منش )دلبند آن زلف که سنبل شاخه بر دوشش
به صورت سایهٔ رنگِ مهِٔ نیکو مقام است
باز از بازار حسن گلرخت یاد آورم
قیمت لعل ندارم دل بدل شاد آورم
دل خریدار تو باشد جنس زر جیبم نشد
مرغ دل را چون اسیرِ نزد صیاد آورم
میفروشم هر چی دارم تا خریدارم شوی
خون دل را چون حنای پایت ایجاد آورم
من ز شعر مولوی آواز نائ خوانم ات
صد دل دیگر خریدار تو فریاد آورم
من ز عُنقای عطاریِ ، بو پیام میدهم
بال عشقِ میزنم دل تحفه بنیاد آورم
من ز
باز از بازار حسن گلرخت یاد آورم
قیمت لعل ندارم دل بدل شاد آورم
دل خریدار تو باشد جنس زر جیبم نشد
مرغ دل را چون اسیرِ نزد صیاد آورم
میفروشم هر چی دارم تا خریدارم شوی
خون دل را چون حنای پایت ایجاد آورم
من ز شعر مولوی آواز نائ خوانم ات
صد دل دیگر خریدار تو فریاد آورم
من ز عُنقای عطاریِ ، بو پیام میدهم
بال عشقِ میزنم دل تحفه بنیاد آورم
من زدیوان معنی بوریا سرمایه ام
نالهٔ عرفان زبیشه ، عجز آزاد آورم
تحفهٔ دیگر ندارم تا فدای تو کنم
خون دل بیتی نو از کلک (منش )زاد آورم
شنو بنده که بخت تو چسان خوشرو مزین کردم
زخاک تیره جسمِ تو نمایان این چنین کردم
نبود از تو نشان اینجا به وأدئ تن و جانت
که باحکمت وجودت را همه نقش نگین کردم
زپشت أب به آب کم درون جان هرمادر
دوچشمان هم برای تو منور پاکبین کردم
مرا باشد هزار مخلوق ولی کمال لطفم این
که با تاج کرمنایت چسان بالانشین کردم
همی تنها نباشی تا برایت مو
شنو بنده که بخت تو چسان خوشرو مزین کردم
زخاک تیره جسمِ تو نمایان این چنین کردم
نبود از تو نشان اینجا به وأدئ تن و جانت
که باحکمت وجودت را همه نقش نگین کردم
زپشت أب به آب کم درون جان هرمادر
دوچشمان هم برای تو منور پاکبین کردم
مرا باشد هزار مخلوق ولی کمال لطفم این
که با تاج کرمنایت چسان بالانشین کردم
همی تنها نباشی تا برایت مونسِ نرمی
زجنس زن میان لاغر تناز فربه سرین کردم
نیازم نیست به هرچیزی ولی مهرم فزون ورزی
ترحم در ضمیرت را چووصف خود عجین کردم
اگردرد و غمت دادم ویا شادی وهمحسرت
چی میدانی معما تو که حکمت رامن همین کردم
مشو مغرور شادیها مشو نآمید هرحسرت
که قانون سعادت را برایت حکم دین کردم
همی بخشم گناهانت به اندک امرنیکویی
لقا ذات خودرادر بهشتت واپسین کردم
اگرجبر إختیارت شد معمائ مجهولئ
خردهوش و ترا ایقان بصیرت درجبین کردم
نسوزانم (منش) دورخ گرت روئ سیاه داری
که تا دادم ترا خلقت بخود هم آفرین کردم
قلم بر حال مردم وا گشایم درد می آید
مرا یاد یتمان وطن تن سرد می آید
شبی برف زمستانش اگر شعری کنم فریاد
نه آب و نان و پا پوشش چویک شبگرد می آید
نمی اشک زنِ بیوه خطِ ننگِین دیوان شد
به خونِ بینوا هرجا رگی از مرد می آید
نه تنها خانمان سوزد جهان این آتش افروزد
سیاه از آسمان رنگی ستم پرورد می آید
آلف چون آدمی خاکی، (ب) باد و آتش و آب اش
تمنا(تٰ) توانایی به هر تن فرد آید
اگر از جیم تایا میکشانم موج هر مضمون
گلی اندر چمن داغ دل افسرد می آید
کجا چشم فلک زخم دل بیمار مردم دید
کجا در گوش حاکم گریه باد آورد می آید
بجز اسباب اظهارم (منش ) تاب و توانی کو
زدست خالی شاعر قلم رو گرد می آید
عشق قلبِ پاک خواهد نی سرِ بیمغز کس
بال و پر چون میگشاید سرکند تنگِی قفس
شد دل خالی ز کین و کبر و حرص حاسدی
لانه و دام هوای عشق مهرویان جرس
نور قلب عاشقان از جوششِ داوود دان
قوت فولاد اندر دست او مومی به مس
آسمان بر عاشقان از رنگ خون نامی دهد
نور و نار و سبحه و زنار فارغ از هوس
سینه خواهد کهکشانِ باور و عشق خدا
صد فلک محو طواف عشق اوبینم که بس
عقل و هوش و عاشقی یک صف نمیگنجند(منش)
جذبهٔ توفیقِ مهرش همتی کی ؟ بر مگس
چونکه ظرف جان ما خالی زعنصُر میشود
شیشهٔ عالئ دل از مهر پر دُر میشود
عجز چونکه مارا نشان طبع سالم داده شده
نقش بوریا همان تاج تفاخر میشود
عاجزان در چشم مردم کمتر و بیهوده اند
لیک اندر ملک معنیٰ کاملاً حُر (۱) میشود
کیسهٔ پر زر نشان ثروت دنیا بوُد
نزد اهل معرفت ننگ تمسخر میشود
تا که شهوت زاده گان مشغول کردار بد اند
گردن شان همچو گاو خر درآخُور میشود
بیخرد با حرص و بخل و کین و پندار حسد
زهر مار و یا که نیش عقرب اش پُر میشود
فهم هستی را (منش )علم لدون میخواهدت
گنج نایاب حقیقت چون تحیر میشود
۱- حُر ( جوانمرد کریم، برگذیده آزاده منش) “لغتنامه دهخدا”
درد دل دارم بیارم نیم شب پیش ات
گوش خوش بشنود دیدم همه ملت وکیش ات
چومن واژون و سرگردان، غریق بحر هر عصیان
نخواهم چیزی جز بخشش اعطایم کن کم و بیش ات
نیازم بی عدد باشد امید از تو مدد باشد
دلم این را بلد باشد سزایم طعن و یا نیش ات
نه محتاج کسی باشی، نه فرزند و زنت باشد
منم محتاج هر لطفت بخوانم بنده خویش ات
(منش )افتاده برخاکی، قبا و سینه صد چاکی
ز شور عجز خاشاکی ، خریدارم دلِ ریش ات
آب بودم خون شدم جفت اثر پرور شوم
حلقه، بردروازهٔ رحمت زنم بهترشوم
خاک من با آب و خون در عشق تو پرمیزند
درفضای بیکرانِ عالمت پرپرشوم
در زمان بخشش قسمت خریدارم شدی
زین سبب حالا گرفتار تو من اکثرشوم
گرد، گردِ گردشِ دوارن همه در وصف تو
ذره ام خورشید گشتم حلقهٔ بردر شوم
تک تک دروازه دارم صاحب خانه شنو
من اسیرحلقه دروازه،خوش مقدر شوم
جامه من حلقهٔ دروازه را صافی زند
آبپاش خاکِ در؛ باخون دل گوهرشوم
خون دل یاقوت و مرجان ، فرش خاک در شوم
سربزیر فرش در آسوده، اسکندر شوم
یکدمی برتاج من پاگرنهی آی پادشاه
شهسوار ملک هستی را چویک چاکرشوم
درگشودی تابرویم موج حیرت سایه کرد
من نباشم تو چو هستی دل ترا دربرشوم
تو زدل خشنود باشد، جان (منش ) را سرفراز
تاجداری از کرم برحسن عالم سرشوم
اگر مردم کشد دردی زدست طینت گردون
ویا غم میفشاند ، چرخشِ دوران ، کم کم و افزون
زمین از لرزش و شورش ،کند ویرانه هرکاخی
ویا از کلبهٔ حزنی ، کند یعقوب را بیرون
همین افسانهٔ مکرِ روا داری کند دوران
برای هر دلی آگاه تقاضا خدمت مضمون
ز باد و بارش و آتش نشد ایمن نوید کس
غم و درد و نمی اشکِ دلی افتاده ي در خون
همین سودا که گیتی آورد روز و شب اش هرجا
یکی دم دامن شادی دیگر دم اشک غم جیحون
اگر در سینه باشد چون دل خرسندِ یک ساعت
بگیرد دست محزونی کند پرخنده ،خاطر ،چون
مصائب کی بود دایم( منش ) امید مثبت کن
ترا دادند دل صاف و جهان شادی و غم قانون
همیخواهم چسان سازم رضایت دلبری نازم
که یکسر دلسپارم روز و شب تا راضیت سازم
نه سیم و زر مرا باشد، نه بال و پر مرا باشد
دل خود سر ترا باشد، منم عاشق، که سربازم
سر و تن مایهٔ نذر رخ گلرنگت آوردم
قبول درگهٔ دیدار فراد کن سرافرازم
میان کاخ استغنای تو و کاسهٔ فقرم
زمین تا آسمان فرقست تو ،مالک ، من ،گروتازم
ترا آن شوکت عالی، من و دل کیسهٔ خالی
چ
همیخواهم چسان سازم رضایت دلبری نازم
که یکسر دلسپارم روز و شب تا راضیت سازم
نه سیم و زر مرا باشد، نه بال و پر مرا باشد
دل خود سر ترا باشد، منم عاشق، که سربازم
سر و تن مایهٔ نذر رخ گلرنگت آوردم
قبول درگهٔ دیدار فراد کن سرافرازم
میان کاخ استغنای تو و کاسهٔ فقرم
زمین تا آسمان فرقست تو ،مالک ، من ،گروتازم
ترا آن شوکت عالی، من و دل کیسهٔ خالی
چی آرم جز غزل زاری نمی اشک جگر سازم
توهر باری دیگر بر دل زرنگ مهر بخشایی
(منش) از نالهٔ شکری چوبلبل نغمه پرداز
بجزنام و نشانت حسن دیگر کی شود پیدا
همان که کی شود پیدا بدل در پی شود پیدا
نه بال و پر مرا باشد، نه سیم و زر مرا باشد
همین داغ جگر باشد مسیرت طی شود پیدا
مکان از تو نشد خالی جهان بی تو نشد زیبا
رواق نیله گون، نازِ گلِ از حی شود پیدا
نه جسم و تن ترا باشد نه رنگ قامت وصفی
همان که در خیالم نام تو بی وی شود پیدا
دمی فضلی فروشی جامهٔ خاکِ نفس
بجزنام و نشانت حسن دیگر کی شود پیدا
همان که کی شود پیدا بدل در پی شود پیدا
نه بال و پر مرا باشد، نه سیم و زر مرا باشد
همین داغ جگر باشد مسیرت طی شود پیدا
مکان از تو نشد خالی جهان بی تو نشد زیبا
رواق نیله گون، نازِ گلِ از حی شود پیدا
نه جسم و تن ترا باشد نه رنگ قامت وصفی
همان که در خیالم نام تو بی وی شود پیدا
دمی فضلی فروشی جامهٔ خاکِ نفس، چندم
* به عکس راز ورمز تو، منش در شی شود پیدا
(منش:- یعنی طبعیت و سرشت در صنعت تشبح و اشاره) ، نه به عنوان امضا در مقطع شعر شاعر
باز بر زلف سیاهت پیچ و تاب انداختی
دیدهٔ ما را به سوزی چون کباب انداختی
خال بر قاش دو ابروی سیه چون مینهی
داغِ دل، برحال عاشق اظطراب انداختی
ناز بربالای ابروی کمان قد میکشد
در دمی کز مهر برنامم خطاب انداختی
غنچهٔ زیبای لب شهدی شیرین می آورد
کاش اگر یکدم برون از رخ نقاب انداختی
کهکشان ناز خود را لانهٔ دوشم کنی
حیرتی برخلق عالم بی کتاب اند
باز بر زلف سیاهت پیچ و تاب انداختی
دیدهٔ ما را به سوزی چون کباب انداختی
خال بر قاش دو ابروی سیه چون مینهی
داغِ دل، برحال عاشق اظطراب انداختی
ناز بربالای ابروی کمان قد میکشد
در دمی کز مهر برنامم خطاب انداختی
غنچهٔ زیبای لب شهدی شیرین می آورد
کاش اگر یکدم برون از رخ نقاب انداختی
کهکشان ناز خود را لانهٔ دوشم کنی
حیرتی برخلق عالم بی کتاب انداختی
نام زیبای ترا ورد زبان دارد (منش)
در دلش شور غزل ، سوز رباب انداختی
ای مسافر منزلِ آرام، دنیا نیست نیست
سایهٔ مارا، بقا، تا شام، هرجا نیست نیست
یک نفس فهم تلاطم های دل درس تپش
شهپر پرواز گوید، ایست مارا نیست نیست
در گذر روز و شبِ ما با فراز و پیچ و خم
ماجرای غفلت انسان عجیبا نیست نیست
امتحان فهم این افسانه مارا نیست نیست؟؟
زندگی آیا سرای ساز عقبا نیست نیست؟؟
دل خوشی ها من تو چند روزی دیگری
رفته رفته هم
ای مسافر منزلِ آرام، دنیا نیست نیست
سایهٔ مارا، بقا، تا شام، هرجا نیست نیست
یک نفس فهم تلاطم های دل درس تپش
شهپر پرواز گوید، ایست مارا نیست نیست
در گذر روز و شبِ ما با فراز و پیچ و خم
ماجرای غفلت انسان عجیبا نیست نیست
امتحان فهم این افسانه مارا نیست نیست؟؟
زندگی آیا سرای ساز عقبا نیست نیست؟؟
دل خوشی ها من تو چند روزی دیگری
رفته رفته همچو خواب شب به فردا نیست نیست
آمدن با اختیار من نشد، نی رفتنم
پس مرا بودن کرمنا شآن، آیا نیست نیست؟؟؟
مکتب ِآگاهی ام جز فهم نادانی نشد
درس و تعلیم دیگر تلقین دلها نیست نیست
توبه از دانشوری را ترک سودا گفتن است
در خط مجنون بودن آزادِ صحرا نیست نیست
دل ز بیداری عشق گل رخان نازی کشد
دانه و دام امل جز یک دلآ ،آ ؛ نیست نیست
پا و سر تسلیم باید در دم دروازه بود
تا اجل مارا فرا خواند دل آسا نیست نیست
عاقبت اندیشهٔ اخلاق خدمت برگزین
دست بالا را (منش ) کسری سراپا نیست نیست
گر زهمت دم زنی از گردش گردون نترس
وزفشارِ رنج و دردِ روزگارِ دون نترس
شیشه گرخواهی شدن از عالم سنگی برآ
شعلهٔ داغِ بخود زن، ازشررافزون نترس
کی بود هستی برایت جاده صاف و روان
در خم هر کوچه از مکر و ازافسون نترس
زندگی آرد به پیش پای تو پیچ و خم اش
شاهد٫ اندرتجربه افتادهٔ بی چون نترس
شام حالا میگزرد، فردای صبح اش میرسد
دست نابینا عصاش
گر زهمت دم زنی از گردش گردون نترس
وزفشارِ رنج و دردِ روزگارِ دون نترس
شیشه گرخواهی شدن از عالم سنگی برآ
شعلهٔ داغِ بخود زن، ازشررافزون نترس
کی بود هستی برایت جاده صاف و روان
در خم هر کوچه از مکر و ازافسون نترس
زندگی آرد به پیش پای تو پیچ و خم اش
شاهد٫ اندرتجربه افتادهٔ بی چون نترس
شام حالا میگزرد، فردای صبح اش میرسد
دست نابینا عصاشو همت مقرون نترس
تامل اندر کار دنیا باتوکل پیشه کن
درسفررفتی (منش)! ازراه ناموزن نترس
(مقرون) پیوسته متص
گر زهمت دم زنی از گردش گردون نترس
وزفشارِ رنج و دردِ روزگارِ دون نترس
شیشه گرخواهی شدن از عالم سنگی برآ
شعلهٔ داغِ بخود زن، ازشررافزون نترس
کی بود هستی برایت جاده صاف و روان
در خم هر کوچه از مکر و ازافسون نترس
زندگی آرد به پیش پای تو پیچ و خم اش
شاهد٫ اندرتجربه افتادهٔ بی چون نترس
شام حالا میگزرد، فردای صبح اش میرسد
دست نابینا عصاشو
گر زهمت دم زنی از گردش گردون نترس
وزفشارِ رنج و دردِ روزگارِ دون نترس
شیشه گرخواهی شدن از عالم سنگی برآ
شعلهٔ داغِ بخود زن، ازشررافزون نترس
کی بود هستی برایت جاده صاف و روان
در خم هر کوچه از مکر و ازافسون نترس
زندگی آرد به پیش پای تو پیچ و خم اش
شاهد٫ اندرتجربه افتادهٔ بی چون نترس
شام حالا میگزرد، فردای صبح اش میرسد
دست نابینا عصاشو همت مقرون نترس
تامل اندر کار دنیا باتوکل پیشه کن
درسفررفتی (منش)! ازراه ناموزن نترس
(مقرون) پیوسته متص
Sign up to hear from us about specials, sales, and events.
We love our customers, so feel free to visit during normal business hours.
Mon | 12:00 am – 12:00 am | |
Tue | 12:00 am – 12:00 am | |
Wed | 12:00 am – 12:00 am | |
Thu | 12:00 am – 12:00 am | |
Fri | 12:00 am – 12:00 am | |
Sat | 12:00 am – 12:00 am | |
Sun | 12:00 am – 12:00 am |
به صفحه اشعارپارسی (منش) خوش آمدید
برای بهتر شدن کیفیت خدمات ما , با پیشنهادات/انتقادات و نظریات تان ما را همکار کنید.
Copyright © 2023 Poem - All Rights Reserved.تمام حقوق و امتبازات مادی و معنوی این گزینه برای ناشر محفوظ است
Powered by AHMAD MANISH احمد منش
We use cookies to analyze website traffic and optimize your website experience. By accepting our use of cookies, your data will be aggregated with all other user data.